سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

روزمره های دخترانم

امروز ....

تو همین لحظات بود که خدا یه فرشته دیگه به جمع دوست داشتنی خونواده مون سپرد و گفت ..مراقبش باش .... امروز  8 سال میگذره .... 😘😘😘😘زادروزت مبارک عزیزم .... پ.ن.... البته تاریخ قمری ..😊💜💜 پ.ن 1...یادم رفت بگم دیروز دو تا دندونای پیش بالا که لق شده بود ...طی یه عملیات توسط پدر جون کنده شد...من نمیدونم چرا اینقد اینا محکم ان تقریبا با یه سال فاصله از دو تای پایین 😏
23 فروردين 1396

بازی روزگار ...

امروز شروع دیگه است یه روز زیبای خدا ... یه روزی که شاید دونه های زیبای برف روی شونه ها نشسته باشه ... اینقدر حس اومدنم به اینجا سخت بود که نمیدونم از کجا شروع کنم ... بعد اتفاق ناگواری که تو حادثه منا برای شوهر عمه ات افتاد ... همه مون یه مدت بهم ریخنه بودیم ... رفت و آمد به شمال ...استرسهای اون مدت ... همه و همه تجربیات تلخی بود که ... نمیدونم شاید هم فرصتی برای به خود اومدن ... تلنگری برای اینکه قدر همدیگه رو بهتر بدونیم ... دز هر صورت .. این نیز بگذرد ... خدایااا شکرت ... همه چی داره آروم روی روال عادی خودش پیش میره ... امتحانهای کانون زهرا جون ... کلاسهای آمادگی امتحان استعدادهای درخشان وووو... سما جونم که شده یه کلاس اولی که به قول ...
2 دی 1394

مهر ....

مهر زیبا لطفا بی مهری نکن ): تا این لحظه هیچ خبری نشده ..... خدایا بزرگیت رو شکرررر .... ...
4 مهر 1394

ادامه مسافرت(2)

رفتیم بالای سن....پرده رو کشیدن تا ما خودمونو آماده کنیم...پرده رو باز کردن و ما نمایشمونو خیلی عالی و بدون اشتباه اجرا کردیم.....و خانم .ج.خیلی خوششون اومد....گفتن انقد خوب اجرا کردین که دوستداشتم همون موقع بیام تک تکتون رو بغل کنم....ما هم خوشحال و با اعتماد به نفس گفتیم ما اولیم ... خلاصه بقیه اجرا کردن ولی همشون تو رنج سنی (د،ه)بودن 15،16 ساله.... اسم تمام نمایش ها...(قصه ی باران،جیک جیک کی منومیخوره،غول بزرگ،ماجرای سه گوش،گفتوگو درخت ها ماجرای بی بی گل،ورود ممنوع،ودردسر های رنگی ،نمایش نامه خوانی(ریش نجات بخش ویادم رفته اسمشو نمایش هاساعت 5 تموم شد از اونچا رغتیم کانون پرورشی برای پذیرایی و برگزاری کارگاه ها....پذیرای...
29 مرداد 1394

ادامه مسافرت(1)

خلاصه....رفتیم خوابگاه...رفتیم با بچه ها تو سلف خوابگاه...ناهار قیمه بود...نگار توی پیچ های جاده حالش بد شده بود..برا همین خانم ج.به من و آیلار و مبینا1 گفتن تاوقتی ناهار میدن بیاین بریم به کوچولو از وسایل رو خالی کنیم و به کم زیره برا دل درد نگار بیاریم.بعد به مبینا2 هم گفتن تو بمون مواظب نگار... خلاصه رفتیم وسایلو خالی کردیم...رفتیم که بزاریم تو حوابگاه مبینا2 رو دیدیم گفتیم چرا ومدی؟گفت نگار فته برو ببین اینا چرا نیومدن رففتیم بعد دیدی نگار نفس نفس زنان اومده میگه مبینه2 پیش شماست؟من یه لحظه سرمو برگردوندم دیدم نیستش حالا قیافه مبینا2 خان.ج.بهش میگن مثلا ما تو رو گذاشته بودی که مواظب نگار باشی این مبینا یه بچه...
28 مرداد 1394

اولین اردو ...

بعد از اینکه نمایش عروسکی تون برگزیده شهرستان شد ، واسه مسابقات استانی قرار شد برید قاین ... روز یکشنبه و دو شنبه ... هرچند اونجا در حق تون اجحاف شده بود ولی من راضی ام از اینکه اولین حضورت رو در چنین برنامه هایی اونم خارج از شهزستان بدون حضور ما ، تجربه کردی ... واسه من همیشه اولی ... پی نوشت : خاطرات این دو روز رو خودش داره مینویسه ...
28 مرداد 1394

روزی پر ازاتفاقات خوب

صبح یکشنبه باید ساعت 5 حرکت مبکردیم به طرف قاین برای نمایش عروسکی.....5نفر بودیم....خودم...نگار....آیلار...مبینا1...مبینا2...دو نفرمون مسافرت بودن من و..آیلار...نقشاشونو بر عهده داشتیم .....من در نقش های طاووس(که از همه بیشتر دوسش داشتم چون با تکبر بود )..دخترک و رنگین کمان...آیلار.در نقش های کلاغ...گربه وکامیون...نگار.در نقش فرشته...مبینا1.در نقش موش...و.مینا2.در نقش تفنگ.... شب شنبه ساعت 4/30 بیدار شدم ...وسایل هامو جمع کردم و رفتیم با مامانم کانون... ساعت پنج حرکت کردیم ...من روی صندلی تکی نشستم،وقتی کمربندمو بستم، دستم یه بویی گرفت و حالم یه جوری شد،به سمت چپ میشدم صندلی بو میداد،به سمت راست میشدم کمربندم بو میداد...به بچه ها هم ک...
27 مرداد 1394