سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

روزمره های دخترانم

اصلا باورمون نمیشه ....

امسال تولدت احتمالا کرمان پیش  عمو جان باشیم... چند روز بود اصرار داشتی که چون دایی مجتبی هم اون روزای عید غدیر میاد یه تولد هم اینجا واست بگیریم .... من به آقا جونت گفتم یه سورپرایز واسش دارم و امروز اون سورپرایزیه که گفتم وقتی به آقا جان گفتم باورشون نشد .... امروز درست 4هزاره از تولدت گذشته و تو هر روز خانوم و خانوم تر میشی .... و من هر روز بیشتر شکر گزار خدا ، که سهم من از لطف و مهربونی بی حد خدا دو تا فرشته دوست داشتنیه ... آرزوی من دیدن تک تک لحظات موفقیت توست .... دوستت دارم دخترم چهار هزارمین روز تولدت مبارکککککککککک :-*
5 مهر 1393

مهر 93 ...

                                                                                                                                                             &nbs...
2 مهر 1393

فصل عاشقی ... (:

تابستون هم با همه خاطراتش گذشت .... چند روزی بود که چهره شهر پر تکاپو بود و احساس زنده بودن میکردم وقتی میرفتم بیرون ... لوازم التحریرا شلوغ پلوغ ... کفش فروشیا.... چه حس قشنگی بود اون زمانا ... کودکی .... عشق دفتر و کتاب نو ... مداد سر پاکن دار ... مداد گلی .... وووووووو دیشب با خاله مریم رفتین خونه مامانی خوابیدین تا صبح که اونا برسن مراقب فرناز باشن تا من بتونم شما دو تا رو راهی مدرسه کنم ... اول به اتفاق آبجی تو رو رسوندیم مدرسه ....  بعد آبجی رو رسوندم آموزشگاه ... کلی از اینکه رفته سر کلاسش خوشحال بود ... بعد هم رفتم سرگرم فرناز شدم تا ظهر که اومدم دنبال دوتاتون ..... فصل هم که فصل منه .... عاشق خش خش و هوای دلچسبش .... (: ...
1 مهر 1393

مو...

امشب بالاخره موهاتون رو کوتاه کردم ... رفتیم آرایشگاه " ت " و کات شد اساسی ... (: مخصوصا سما جون که کلی جیگر شده ... آخه تا حالا اینقدر موهاش رو کوتاه نکرده بودیم ... زهرا جون هم تا حالا موهاشو جند مرتبه کوتاه کرده و علیرغم اینکه خودش رضایت نداره از موهاش - میگی اون سری بهتر کوتاه کرده ... ولی من که راضی ام ...
25 شهريور 1393

پاییز ...

پاييز آمد در ميان درختان لانه كرده كبوتر از تراوش باران مي‌گريزد خورشيد از غم با تمام غرورش پشت ابر سياهي عاشقانه به گريه مي‌نشيند من با قلبي به سپيدي صبح با اميد بهاران مي‌روم به گلستان همچو عطر اقاقي لابلاي درختان مي‌نشينم باشد روزي به اميد بهاران روي دامن صحرا لاله رويد..... به نظرم پاییز پر از امیدِ به آینده است .... امید به سبزی و رویشی دوباره .... عاشقشمممممممممممم
24 شهريور 1393

.....

وقتی چند روزی نمی نویسم همه چی کم رنگ میشه      6ام شهریور به اتفاق مامانی و بابایی و دایی ها و خاله ها راهی چند روز مسافرت شدیم .... با اتفاق نظر همه جمع  ، پنج شنبه راهی تهران شدیم تا اونجا استراحتی کرده باشیم و بعد جمعه که دایی مجتبی برسه راهی سفر بشیم .... جمعه 7ام یه سر رفتیم خونه خاله فاطمه کم بود ولی خوب بود  ، همینکه همدیگرو دیدیم ... طفلی ساینا و سما هر دوشون یه جورایی التماسی میخواستن پیش هم باشن ...سفرمون از صبح شنبه 8ام آغاز شد ...یه جورایی گیلان گردی شد ... ماسال ... اسالم ... خلخال ... آستارا ... و سرعین ... هوا توپپپپپپپ ... عالییییییی حتی نم نم بارون تو ماسال و آستارا و جاده .... ماسال که فو...
23 شهريور 1393

فرداااااااااا

فردا راهی یه سفر چند روزه به اتفاق دایی ها و خاله ها هستیم .... میریم تهران و بعد اینکه دایی مجتبی وخانمش بهمون پیوستن ... شنبه به طرف ارتفاعات ماسال و ..... میرنیم به دل جاده ... فردا ...روز شما دخترای نازنینِ .... پیشاپیش بهتون تبریک میگم ... زنده باشین و سر حال و شاددددددد  *-: دیشب بعد کلی اینور اونور شدن بردمتون آتلیه ... گذاشتم تون و خودم رفتم مطب پیش عمو ... 40 مین بعد برگشتم کلی خانوم عکاس ازتون عکس گرفته بود شما دو تا هم هرچی لباس و کفش و کلاه داشتین رو سپید روشون کرده بودین (: تا ده و اندی  اونجا بودیم ... بعد رفتیم دنبال علی عمو جون  و بردمش واسه انتخاب کیک تولدش .. عمو جان و خانم شون یه سفر4،5 روزه داشتن به آلما...
5 شهريور 1393