فصل عاشقی ... (:
تابستون هم با همه خاطراتش گذشت .... چند روزی بود که چهره شهر پر تکاپو بود و احساس زنده بودن میکردم وقتی میرفتم بیرون ... لوازم التحریرا شلوغ پلوغ ... کفش فروشیا.... چه حس قشنگی بود اون زمانا ... کودکی .... عشق دفتر و کتاب نو ... مداد سر پاکن دار ... مداد گلی .... وووووووو
دیشب با خاله مریم رفتین خونه مامانی خوابیدین تا صبح که اونا برسن مراقب فرناز باشن تا من بتونم شما دو تا رو راهی مدرسه کنم ... اول به اتفاق آبجی تو رو رسوندیم مدرسه .... بعد آبجی رو رسوندم آموزشگاه ... کلی از اینکه رفته سر کلاسش خوشحال بود ... بعد هم رفتم سرگرم فرناز شدم تا ظهر که اومدم دنبال دوتاتون .....
فصل هم که فصل منه .... عاشق خش خش و هوای دلچسبش .... (:
موفق باشین گل دخترای من ......... :-*
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی