سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 7 ماه سن داره

روزمره های دخترانم

روزهای تولد تو .... 11(:

داریم تو سرچشمه به اتفاق عمه جان اینا این روزا رو سپری میکنیم ... مشغول ترمیم دندونا (: ... خانم عمو جان زحمت کشیدن یه کیک خوشمل واست از کرمان آوردن ... که امشب وقتی عمو جون از مطب بیان یه تولد کوچولو واست بگیریم ... یازدهمین سالگرد تولدت مبارک عزیزم .... زهرا جونم ...
23 مهر 1393

تولدت مبارک عزیزترینم

گاه یک پروانه به تو دل می بندد و تو هرروز سحر مینشینی لب حوض تا بیاید از راه از خم پیچک نیلوفرها روی موهای سرت بنشیند یا که از قطره ی آب کف دستت بخورد گاه یک پروانه همه ی معنی یک زندگی است ...
23 مهر 1393

بعد مدتها ...

دیشب جشن روز جهانی کودک بود در محل هتل نارنجستان ...زهرا جون دیروز دعوت داشت و سما جون امروز .. از اونجایی که واسه امروز برنامه هایی داشتیم ... سما جون رو هم بردم تا اگه امروز نتونستم ببرمش ... وجدان درد نگیرم (: ... خوب بود بهتون خوش گذشته بود .. شهربازی ....مسابقه نقاشی ... دیدن ایستگاههای مختلف ... عمو آتشنشان ... ایستگاه سلامت که خاله جون اینا بودن و .... ساعت 4 تا 7 اونجا بودیم ... فلفلی برگشتیم تا من و شما دو تا آماده شیم بریم عروسی ... عروسی میس مرضی از تیچرهای مؤسسه ... 10نیم برگشتیم و قرار شد امروز همه با هم  بریم باغ بابایی ، دیهوک ، ساعت 9نیم صیح بساط ناهار رو برداشتیم تا بریم همونجا استامبولی آتیشی درست کنیم  بعد مدته...
18 مهر 1393

کانون پرورش فکری شماره 2 مکانی امن از نظر من ...

روزهای زوج برنامه مون بردن زهرا جون به کانونِ ... دو جلسه است که سما جون هم میگه منم بزرگ شدم و میخوام برم کانون ثبت نام کنم خودش شال و کلاه میکنه و میره دم در که من آماده ام بریم (: امروز واسه تحویل گرفتن کاردستی های کاربردی تون اومدم داخل و از خانم " م " اجازه پرسیدم که سما جون بمونه ... و ایشون هم قبول کردن ... امروز مسابقه قصه گویی بین مربیان کانون بود ... و قرارِ که بچه ها بین شون داوری کنن ... وای که چه صفایی داشت کانون ... کاردستی هات هم قشنگ شده بودن ... بعدا عکس شون رو میزارم .... لباس فرم سما جونم هم آماده شده و امروز باید برم تحویل بگیرم ... دیگه اینکه دیروز قربونی داشتیم و خاله و مامانی و بابایی خونه مون بودن ......
14 مهر 1393

احساس خوب

خدایا ازت ممنونم که این روزا همش یه جورایی من رو درگیر احساس های خوب میکنی ... امروز دوباره از اون روزا بود ... خیلی عزیزی (:
11 مهر 1393

این روزهای ما ....

یه وقتایی میگم دیگه ننویسم ... اما باز وقتی یه سری نکات ریز و درشت که برامون اتفاق میافته ، بعد مدتی از تو ذهنم کم رنگ میشن ... دوباره جذب اینجا میشم .... بگذریممممممم چند روزی میشه که دیکه رسما مشغول کتاب دفتراتون هستین ... آخر هفته رفتیم بشرویه پیش عمه جون ... برنامه این ماه آقا جان حسابی بر وفق مراد ما شده ... همه جمعه ها بیکارن ... نمیدونم آقای دکتر چی شده که اینطور برنامه ریخته ... خدا رو شکرررررررررر ..... من که هر روز دعاشون میکنم ....(: دیشب آقا جان کاملا بیکار بودن و بهتون قول داده بودیم که بعد انجام تکالیف تون بریم بیرون ... ساعت 7نیم بود که زدیم بیرون ... اول رفتیم و بالاخره سرویس خواب هاتون رو اوکی کردیم ... سما جون همون طر...
11 مهر 1393