این روزهای ما ....
این روزهای ما .... یه وقتایی میگم دیگه ننویسم ... اما باز وقتی یه سری نکات ریز و درشت که برامون اتفاق میافته ، بعد مدتی از تو ذهنم کم رنگ میشن ... دوباره جذب اینجا میشم .... بگذریممممممم
چند روزی میشه که دیکه رسما مشغول کتاب دفتراتون هستین ... آخر هفته رفتیم بشرویه پیش عمه جون ... برنامه این ماه آقا جان حسابی بر وفق مراد ما شده ... همه جمعه ها بیکارن ... نمیدونم آقای دکتر چی شده که اینطور برنامه ریخته ... خدا رو شکرررررررررر ..... من که هر روز دعاشون میکنم ....(:
دیشب آقا جان کاملا بیکار بودن و بهتون قول داده بودیم که بعد انجام تکالیف تون بریم بیرون ... ساعت 7نیم بود که زدیم بیرون ... اول رفتیم و بالاخره سرویس خواب هاتون رو اوکی کردیم ... سما جون همون طرح کیتی و شما هم طرح فلورا .... احتمالا تا به دستمون برسه یه ماهی طول بکشه .... بعد پیاده روی رفتیم دور میدون دوری زدیم تا هم زهرا جون راکت تنیس بخره ... هم من کفش پیاده روی ... بعد هم رفتیم پاسارگاد و آخر هم دیدن مامانی و خونه ... هوا بیرون خیلی توپه .... البت که دیشب کمی گرم بود ... اما تو خونه که گرمه و ما هنوز کولر میزنیم ... امروز هم که از صبح فرناز جون مهمون مون بود ... آقا جان عصر کار بودن و زهرا جون 6 تا 7 کلاس داشت ... رسوندمش و با سما اومدیم رفرش شدیم و رفتی دنبال زهرا جون تا برین کلاس ژیمناستیک ... بعد تو فاصله ای که برم دنبال آقا جان رفتم به کارای خرده ریزه رسیدم ... اوه اوه امروز داشتم لباساتون رو چک میکردم واسه پاییز ... هر چند اینجا پاییزی وجود نداره و یهو هوا میزنه به سردی ... اما هر دو تون زیر صفر بودین (: !!! باید یه فکری کنم واستون ... اینجا که هیچ .... تا ببینم بیرجند چی میشه .... احتمالا هفته آینده بریم ...
امروز دم غروب زنگ زدم به دایی ... خدا رو شکر پشت تلفن که خیلی سر حال و شاد بودن ... گفتن شنبه نوبت عمل دارن ... خدا کنه به خیر بگذره ... الهی به امید خودت که بزرگنرینی و همه چی در تسلط خودتِ ...
آمین .... شما دو تا که با آقا جان رفتین بخوابین ... منم برم که این آلرژیِ فصل دوست داشتنی من عجیب داره سر به سرم میزاره .... (:
