ادامه مسافرت(1)
خلاصه....رفتیم خوابگاه...رفتیم با بچه ها تو سلف خوابگاه...ناهار قیمه بود...نگار توی پیچ های جاده حالش بد
شده بود..برا همین خانم ج.به من و آیلار و مبینا1 گفتن تاوقتی ناهار میدن بیاین بریم به کوچولو از وسایل رو خالی
کنیم و به کم زیره برا دل درد نگار بیاریم.بعد به مبینا2 هم گفتن تو بمون مواظب نگار...
خلاصه رفتیم وسایلو خالی کردیم...رفتیم که بزاریم تو حوابگاه مبینا2 رو دیدیم گفتیم چرا ومدی؟گفت نگار فته برو
ببین اینا چرا نیومدن
رففتیم بعد دیدی نگار نفس نفس زنان اومده میگه مبینه2 پیش شماست؟من یه لحظه سرمو برگردوندم دیدم نیستش
حالا قیافه مبینا2
خان.ج.بهش میگن مثلا ما تو رو گذاشته بودی که مواظب نگار باشی
این مبینا یه بچه ی شجاع به تمام معناست که هر کاری ازش بر میاد
خلاصه نماز خوندیم رفتیم سالن ارشاد....
و نوبت نمایش ما.....
فعلا میرم تا بعد.......
پ.ن:عکساشو باید از بچه ها بگیرم گرفتم میزارم به امید دیدار