سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

روزمره های دخترانم

بیرحینیا متفاوت ...

بعد اینکه با آموزشگاه هماهنگ کردیم واسه کلاس شما .. پیانو ... از مدرسه که اومدی ناهار خوردیم و راهی شدیم ... خانم " ا " زنگ زد که استاد 6 میاد گفتیم ایرادی نداره زودتر میایم که زهرا جون اولین نفر باشه ... ساعت 5نیم رسیدیم ... تبلت آقا جان دچار خواب آلودگی شده بود  D: که سر راه رفتیم دادیم واسه بررسی ... بعد رفتیم آموزشگاه ... طبق معمول با تأخیر اومد استاد ... آقا جان اومدن سر کلاست و من و سما جون هم تو دفتر نشستیم ... سما از تغییرات اونجا به قول خودش حسابی سوپرایز شده بود ... کلاس که تمام شد کلی خوشحال بودی که استاد ازت کلی تعریف کردن ... منم خوشحالم که این خستگی راه رفت و آمد به بیرحند تو تنِ من و آقا جان نمی مونه ... خلاصه...
1 خرداد 1393

الان ...

سما جون ... 1777 روز تنها 49 روز تا برگی دیگه از تولد نازنین دختر زهرا جون ... 3869 روز تنها 149 روز تا برگی از تولد نازنین دختر ...
29 ارديبهشت 1393

دیروز ... امروز... فردا...

شنبه رفتم یه سر آموزشگاه واسه کارایی که قرار بود با مدیریت اونجا بررسی کنیم ... که موفق نشدم ملاقات داشته باشیم آخه واسه کاری نیومده بودن و من برگشتم ... خونه و ناهار و ... تا شماها اومدین ... عصر آبجی کلاس داشت ... بردمش و چون از برگشت ماشین نداشتیم ... نماز خوندم و با سما جون آژانس گرفتیم و رفتیم دنبالش ... از اونجا پیاده زدیم بیرون ... سر راه یه سر رفتیم خونه عمه جون و کتاباییکه از نمایشگاه کتاب واسه فاطمه جون و ناعمه تهیه کرده بودم رو بهشون دادیم و یه رفرش شدیم و برگشتیم... دایی زنگ زد که شام رو آماده کرده تا با هم بریم بیرون ... گفتم تا شما آماده میشین ... با دخترا بریم یه سر فروشگاه آبرنگ تا میدون معلم نزدیک خونه به اونا بپیوندیم ... ت...
29 ارديبهشت 1393

اردی بهشت امسال ...

واسم زیبا بود .... به چند دلیل تقارن تولد آقا جان با روز پدر ... رفتن به خونه معلم کلاس دوم و سوم دبستانم خانم سپهری و آقای بلوریان ... دهه 60 ... یادش بخیر ... شب خوبی بود خاطرات زیادی واسم زنده شد ... در کنار دوستان و اون خونه ای که سراسر خاطره بود ... سلامتی هر دوشون رو از خدای همیشه مهربون  میخوام خوشایند ترین اتفاق هم اینکه آقا جان دیگه انتقال خون نمیرن ... و اوقات بیشتری رو می تونیم با هم بگذرونیم و این خیلی واسه من ارزشمند ِ ... ممنون خدا جونم ... ممنون اردی بهشت زیبا ... قدر لحظه ها رو میدونم ... و باید بدونم ... و ممنون خدای همیشه مهربونم هستم ...
27 ارديبهشت 1393

روزهای اردی بهشتی دخترا

این روزا دخترا روزهای پایان سال رو میگذرونن ... سما جون کلی پیشرفت کرده طوری که همش سعی میکنه زیر نویس های انگلیش رو بخونه ... کتابش رو برمیداره و کلمه ها رو با هجی کردن میخونه .... زایتینگش کلی بهتر شده و خوش خط تر مینویسه ... کلی لباس اسپورت واسه خودش خریده تا 3شنبه ها که میره باشگاه بپوشه ... فدات بشمممممم ... زهرا جون هم که درگیر روزای پایانی و آزمونهای پشت هم و پرسیدن درسها و ... امروز میگه من نمیخوام لباسای اسپورتم رو بپوشم تا تو باشگاه دوستام سوپرایز بشن ... امروز اینقدر خسته بود که رو مبل دراز کشید و بیهوش شد ... از 4شنبه قبل واسشون STORY میزارن تا بچه ها ببینن و summary اش رو بگن ... من خیلی استقبال کردم..  امیدوارم ادامه داشته...
27 ارديبهشت 1393

نفس های اردی بهشتتت ....

سلام دخترکان ... اینقدر درگیر کارای جورواجور شدم که نرسیدم به اینجا سرو سامون بدم .. بعد مراسم هفته معلم ... نمایشگاه کتاب در حال برگزاری بود که با مشورت آقاجان و تعریفهای خاله فاطمه ... از غرفه های کودک و نوجوان ... تصمیم گرفتم برم نمایشگاه اونم یه روزه (:  ... دخترا رو سپردم به آقا جان و مامانی و واسه 4شنبه 17ام بلیط گرفتم و ساعت 8 راهی ته ران شدم (:  ... بماند از اینکه یه آدم بی وجدان بلیط سرویسی رو واسم صادر کرده بود که پر سرباز بود... خلاصه همون اول از پس همشون در اومدم ،،  که تا  صبح آرامش داشته باشم ... بگذریم می ارزید ... صبح رسیدم و عمو مهدی زحمت کشیدن اومدن دنبالم ... گفته بودم رایان رو بزاره تا من اون روز رو پی...
27 ارديبهشت 1393

باقیمانده از دیروز ...

ساعت 9نیم هماهنگ کردیم و رفتیم مدرسه ، من زودتر رفتم ... آزمون منطقه 9 سما داشتین ... تو زود اومده بودی بیرون و به گفته خودت خیلی آسون بوده ... البته که جوجه رو آخر پاییز میشمرن (: ... تا آزمون تمام بشه کادو دفتر رو تقدیم کردیم ... آزمون تمام شد و به اتفاق مامانایی که اومده بودن مدرسه رفتیم پیش خانم تون ... یه جشن کوچولو و بعد هم شیرینی خورون و تو با ارگ یاماها که متعلق به پیش دبستانی هستش قطعه خوابهای طلایی  و بهار دلنشین رو نواختی و کلی تشویق شدی ... اشک تو چشای خانم تون جمع شده بود ... لحظات زیبایی بود همه لذت بردیم بعد هم که  دسته جمعی کادو رو به خانم دادین و بازش کردین ... امیدوارم پسندیده باشن ... داریم برنامه میریزیم ب...
15 ارديبهشت 1393