سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

روزمره های دخترانم

دیروز ... امروز... فردا...

1393/2/29 13:54
نویسنده : ملیحه
93 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه رفتم یه سر آموزشگاه واسه کارایی که قرار بود با مدیریت اونجا بررسی کنیم ... که موفق نشدم ملاقات داشته باشیم آخه واسه کاری نیومده بودن و من برگشتم ... خونه و ناهار و ... تا شماها اومدین ... عصر آبجی کلاس داشت ... بردمش و چون از برگشت ماشین نداشتیم ... نماز خوندم و با سما جون آژانس گرفتیم و رفتیم دنبالش ... از اونجا پیاده زدیم بیرون ... سر راه یه سر رفتیم خونه عمه جون و کتاباییکه از نمایشگاه کتاب واسه فاطمه جون و ناعمه تهیه کرده بودم رو بهشون دادیم و یه رفرش شدیم و برگشتیم... دایی زنگ زد که شام رو آماده کرده تا با هم بریم بیرون ... گفتم تا شما آماده میشین ... با دخترا بریم یه سر فروشگاه آبرنگ تا میدون معلم نزدیک خونه به اونا بپیوندیم ... تو مسیر حوصله تون سر رفته بود ... با هم شروع کردیم یه داستان انگلیش ساختم

once upon a time , a little frog lives in the pond... و قصه ی من درآوردی من شد باعث رفع خستگی و همچنین جنبه fun واسه دخترا تازه چند تا کلمه جدید هم یاد گرفتن ... (:

رفتیم آبرنگ و دخترا واسه خودشون کارت حافظه گرفتن و منم یکی دوتا کتاب گرفتم که از یه دونه اش خیلی خوشم اومد ... ارزش های زندگی .... بابایی اومدن دنبالمون و رفتیم کنار جوی آب و خاله و عمو و فرناز جونم هم اومدن غذای بسیورررر خوشمزه ای رو خوردیم و جند مین به 11 برگشتیم تا شما دو تا زودتر بخوابین ...

دیروز همیه سر  رفتم آموزشگاه و چون آقا جان شیفت بودن زود برگشتم ... عصر زهرا جون کلاس ویترا داشت که بردمش و ساعت 8 همزمان با آقا جون رفتم دنبالش و اومدیم خونه و شام و خواستیم بریم بیرون که آبحی گفت جند صفحه تکلیف داره... من کمی از دستش عصبی شدم که چرا اگه تکلیف داشته نگفته که من تایم  کلاسش رو عوض کنم - آخه جلسه فوق العاده بود -  و مهم اش این بود که تا حالا راجع به  انجام تکلالیفش هیچ وقت یه همچنین سهل انگاری نکرده بود ... خلاصه تنبیهشون کردم و بعد اینکه درسش رو خوند نرفتیم بیرون و مسواک زدن و خوابیدن ... این جور شبایی حتی ازم نمیخواد واسشون کتاب بخونم خودش میدونه که دیگه اخم مامان راه نداره .... ): ... گاهی اوقات لازمه ... شرمنده

صبح امروز هم سما جون رو رسوندم و رفتم پیش خانم " ز " که راجع به کارها با هم برنامه بریزیم ... کلاس قرار شد روزهای شنبه و یه شنبه باشه اونم با تأکید من خصوصی ... گفتن زنگ بزنه دکتر " پ " تهران تا ببینیم این قضیه به کجا میرسه ... مسئول دفترشون قولهایی دادن که قرار خبر بدن ... تا ببینیم چی میشه ...با این ظرفیتهای شهر ما ... نمیدونم شاید هم بشه لِول مردم رو آورد بالا ... ظهر با سما برگشتم و وقتی رسیدیم خونه آقا جونی ناهار رو آماده کرده بودن ... البته من امروز نیت روزه دارم و لی دخترا گفتن خوشمزه بوده ... (:

تاتنم که واسه خودش و سما اومده یه کاغذ درست کرده و روش اشکال هندسی درست کرده و یه دونه قلب مگنت گذاشته یه طرف و یه کفشدوزک مگنت هم طرف دیگه و شماره گذاری کرده و میگه از این به بعد هر کار خوب یه خونه مگنت مون میره جلو و هر کار اشتباه یه دونه برمیگرده و ازم خواسته هر کی به خونه آخر رسید ... وسیله مورد علاقه اش رو  واسش بخریم .... !!! راستی طرح جدید ویترا رو هم که داره کار میکنه میخواد تقدیم کنه به من و آقا جان ...

مهربونای من ... :-*

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)