سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

روزمره های دخترانم

بیرحینیا متفاوت ...

1393/3/1 14:41
نویسنده : ملیحه
88 بازدید
اشتراک گذاری

بعد اینکه با آموزشگاه هماهنگ کردیم واسه کلاس شما .. پیانو ... از مدرسه که اومدی ناهار خوردیم و راهی شدیم ... خانم " ا " زنگ زد که استاد 6 میاد گفتیم ایرادی نداره زودتر میایم که زهرا جون اولین نفر باشه ... ساعت 5نیم رسیدیم ... تبلت آقا جان دچار خواب آلودگی شده بود  D: که سر راه رفتیم دادیم واسه بررسی ... بعد رفتیم آموزشگاه ... طبق معمول با تأخیر اومد استاد ... آقا جان اومدن سر کلاست و من و سما جون هم تو دفتر نشستیم ... سما از تغییرات اونجا به قول خودش حسابی سوپرایز شده بود ... کلاس که تمام شد کلی خوشحال بودی که استاد ازت کلی تعریف کردن ... منم خوشحالم که این خستگی راه رفت و آمد به بیرحند تو تنِ من و آقا جان نمی مونه ... خلاصه  من به آقا جان گفتم که برن دنبال کارای خودشون و منم بعد هماهنگی با خاله مرضی با آبجی و شما رفتیم خونه شون ... تازه منتقل بیرجند شدن  ...  خلاصه تاکسی گرقتیم و رفتیم ... خاله مرضی با امیر محمد در خونه منتظر بودن ... کلی از دیدن هم  خوشحال شدیم .. امیر محمد هم کلی بزرگ شده بود ... یکم پیششون موندیم و آقا جان زنگیدن که کاراشون تمام شده گفتم برن دنبال نجیبه و بیان اینجا ... بعد نیم ساعتی اومدن و با اصرار خاله مرضی اومدن داخل و کمی صحبت و بعد هم هر چی اصرار کردن که بمونیم ... نمی تونستیم عذر خواهی کردیم و خداحافظی ... دلم میخواست بمونیم چون شوهرشون هم شیقت بود و خاله مرضی تا صبح تنها بود ... اما خوب نمیشد دیگه ... اما خدا رو شکر خیلی از وضعیت شون راضی بودن ... از صمیم قلبم واسش خوشحال شدم بعد اون همه مشکلاتی که پشت سر گذاشته یودن ... خدا رو شکرررررررر ... رفتیم با نجیبه دوری تو پارک توحید زدیم و ما راهی جاده شدیم حدود 12نیم رسیدیم من که حسابی کوفته بودم افتادم تا صبح ساعت 9 (: ... شما دخترا هم از صبح مشغول انجام تکالیف تون هستین ... مامان مهتا زنگ زدن فردا عصر بریم خونه شون ... تا فردا.......

می بوسمتون  :-* محبت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)