سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

روزمره های دخترانم

نفس های اردی بهشتتت ....

1393/2/27 15:44
نویسنده : ملیحه
110 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترکان ... اینقدر درگیر کارای جورواجور شدم که نرسیدم به اینجا سرو سامون بدم .. بعد مراسم هفته معلم ... نمایشگاه کتاب در حال برگزاری بود که با مشورت آقاجان و تعریفهای خاله فاطمه ... از غرفه های کودک و نوجوان ... تصمیم گرفتم برم نمایشگاه اونم یه روزه (:  ... دخترا رو سپردم به آقا جان و مامانی و واسه 4شنبه 17ام بلیط گرفتم و ساعت 8 راهی ته ران شدم (:  ... بماند از اینکه یه آدم بی وجدان بلیط سرویسی رو واسم صادر کرده بود که پر سرباز بود... خلاصه همون اول از پس همشون در اومدم ،،  که تا  صبح آرامش داشته باشم ... بگذریم می ارزید ... صبح رسیدم و عمو مهدی زحمت کشیدن اومدن دنبالم ... گفته بودم رایان رو بزاره تا من اون روز رو پیشش باشم اما خاله گفت من زودتر برم نمایشگاه و شیطونک رو برد پیش پرستارش ... صبحونه خوردم و تا یه جایی با عمو رفتم ووو بعد با مترو ... حسابی مترو شلوغ بودددددددد ... خلاصه طفلی خاله آزی هم برنامه هاشون رو با عمو هماهنگ مرده بودن تا اونجا بهم ملحق بشن ... حدود چند مین به 11 رسیدم و بعد هم قرار غرفه کودک و اونجا جیجیل هم باهشون اومده بود نازی کلی ذوقیدم دنا جون رو دیدم با اون صورت معصوم اش ...خلاصه شروع کردیم به گشت و گذار .... اون همه کتاب تو حیطه کودک و نوجوان واقعا عالی بود ... کلی کتاب واسه جینگیلای خودم خریدم ... طفلی خاله با دنا که تو بغل بود پا به پای من اومدن ... ممنون خاله ... بعد با خاله محبوبه هماهنگ کردیم و من رفتم خونه خاله و دیدن ساینا و طفلی فکر کرده بود شما دو تا هم هستین ... کلی خورد تو ذوقش ... دوش و نماز و ناهار و کلی با ساینا حرف زدیم و بازی ... به خاله گفتم دیر نیاد تا بیشتر با هم باشیم ... ساعت 6 رسیدن خونه .. الهی فدای اون جیگر خاله بشم که وقتی بغلش کردم کلی تو چشای من زل زده بود و یه نگاه به من و یه نگاه به مامان ... فداش بشم ... لحظات عالی گذشت ... تا پاسی از شب با هم بودیم و بعد خواب و صبحونه کله پاچه که از شب قبل خاله زحمت کشیده بودن خوردیم و زدیم بیرون پارک و گشت و گذر.... بلیط واسه 4نیم عصر رزرو کردم و برگشت خونه خاله ناهار و بعد با خاله محبوبه راهی ترمینال و اونجا با عزیز دلم خداحافظی و بعد راهی طبس ... سفر کوتاه ولی پر بار بود ... خدا ور شکر دخترا هم کمی دلتنگی کرده بودن اما خوب ... گاهی اوقات لازمه (:

چند روز میلاد حضرت علی رو آقاجان خالی کرده بودن بریم مشهد اما به دلایلی بهم خورد ... تصمیم بر این شد که تو خونه استراحت کنیم اما عمه جان و عمو بالاخره آقا جان رو راضی کردن تا بریم کاشان ... دقیقه نود آماده شدیم و راهی کاشان واقعا عالی بود هوا توپپپپپپپ ... بارون ... عطر گل ... همه چی عالی خدا رو شکر سفر خیلی خوبی بود... و با انرژی برگشتیم ... روز آخر سفر مصادف با تولد آقا جان بود که شبش همه به دعوت ایشون رفتیم کافی شاپ ... خوش گذشت مخصوصا اینکه همراه با بارون بود ... گشت و گذار تو کاشان ... قمصر ... نیاسر و ... خیلی عالی بود ... دیروز حدود 2 رسیدیم خونه ... ناهار بی بی جون زحمت کشیدن آمتده کردن و بعد خونه و عمه جان هم بعد استراحت راهی بشرویه شدن .... ممنون عمه حان اوقات خوبی بود ... مخصوصا به دخترا حسابی خوش گذشت ... امروز از صبح دنبال کارای خونه و بعد هم رفتم جلسه تودیع و معارفه مدیر آموزش و پرورش جدید ... به امید فرداهای بهتر ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)