سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

روزمره های دخترانم

احساس خوب

خدایا ازت ممنونم که این روزا همش یه جورایی من رو درگیر احساس های خوب میکنی ... امروز دوباره از اون روزا بود ... خیلی عزیزی (:
11 مهر 1393

این روزهای ما ....

یه وقتایی میگم دیگه ننویسم ... اما باز وقتی یه سری نکات ریز و درشت که برامون اتفاق میافته ، بعد مدتی از تو ذهنم کم رنگ میشن ... دوباره جذب اینجا میشم .... بگذریممممممم چند روزی میشه که دیکه رسما مشغول کتاب دفتراتون هستین ... آخر هفته رفتیم بشرویه پیش عمه جون ... برنامه این ماه آقا جان حسابی بر وفق مراد ما شده ... همه جمعه ها بیکارن ... نمیدونم آقای دکتر چی شده که اینطور برنامه ریخته ... خدا رو شکرررررررررر ..... من که هر روز دعاشون میکنم ....(: دیشب آقا جان کاملا بیکار بودن و بهتون قول داده بودیم که بعد انجام تکالیف تون بریم بیرون ... ساعت 7نیم بود که زدیم بیرون ... اول رفتیم و بالاخره سرویس خواب هاتون رو اوکی کردیم ... سما جون همون طر...
11 مهر 1393

اصلا باورمون نمیشه ....

امسال تولدت احتمالا کرمان پیش  عمو جان باشیم... چند روز بود اصرار داشتی که چون دایی مجتبی هم اون روزای عید غدیر میاد یه تولد هم اینجا واست بگیریم .... من به آقا جونت گفتم یه سورپرایز واسش دارم و امروز اون سورپرایزیه که گفتم وقتی به آقا جان گفتم باورشون نشد .... امروز درست 4هزاره از تولدت گذشته و تو هر روز خانوم و خانوم تر میشی .... و من هر روز بیشتر شکر گزار خدا ، که سهم من از لطف و مهربونی بی حد خدا دو تا فرشته دوست داشتنیه ... آرزوی من دیدن تک تک لحظات موفقیت توست .... دوستت دارم دخترم چهار هزارمین روز تولدت مبارکککککککککک :-*
5 مهر 1393

مهر 93 ...

                                                                                                                                                             &nbs...
2 مهر 1393

فصل عاشقی ... (:

تابستون هم با همه خاطراتش گذشت .... چند روزی بود که چهره شهر پر تکاپو بود و احساس زنده بودن میکردم وقتی میرفتم بیرون ... لوازم التحریرا شلوغ پلوغ ... کفش فروشیا.... چه حس قشنگی بود اون زمانا ... کودکی .... عشق دفتر و کتاب نو ... مداد سر پاکن دار ... مداد گلی .... وووووووو دیشب با خاله مریم رفتین خونه مامانی خوابیدین تا صبح که اونا برسن مراقب فرناز باشن تا من بتونم شما دو تا رو راهی مدرسه کنم ... اول به اتفاق آبجی تو رو رسوندیم مدرسه ....  بعد آبجی رو رسوندم آموزشگاه ... کلی از اینکه رفته سر کلاسش خوشحال بود ... بعد هم رفتم سرگرم فرناز شدم تا ظهر که اومدم دنبال دوتاتون ..... فصل هم که فصل منه .... عاشق خش خش و هوای دلچسبش .... (: ...
1 مهر 1393