سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

روزمره های دخترانم

روزی پر ازاتفاقات خوب

صبح یکشنبه باید ساعت 5 حرکت مبکردیم به طرف قاین برای نمایش عروسکی.....5نفر بودیم....خودم...نگار....آیلار...مبینا1...مبینا2...دو نفرمون مسافرت بودن من و..آیلار...نقشاشونو بر عهده داشتیم .....من در نقش های طاووس(که از همه بیشتر دوسش داشتم چون با تکبر بود )..دخترک و رنگین کمان...آیلار.در نقش های کلاغ...گربه وکامیون...نگار.در نقش فرشته...مبینا1.در نقش موش...و.مینا2.در نقش تفنگ.... شب شنبه ساعت 4/30 بیدار شدم ...وسایل هامو جمع کردم و رفتیم با مامانم کانون... ساعت پنج حرکت کردیم ...من روی صندلی تکی نشستم،وقتی کمربندمو بستم، دستم یه بویی گرفت و حالم یه جوری شد،به سمت چپ میشدم صندلی بو میداد،به سمت راست میشدم کمربندم بو میداد...به بچه ها هم ک...
27 مرداد 1394

چه طولانی نبودم ....

اوه از تولد سما جون تا الان ... ماه رمضون به آرومی گذشت ... شما مسابقات بسکت داشتی که باز هم علیرغم اعتراض های مکرر من .. باز هم با بزرگسالان بودین ... اصراری به شرکتت تو مسابقات نداشتم اما خوب خودت دلت میخواست ... آخر هم کاپ اخلاق از آن شما شد .... اعتراضم به خاطر سطح مسابقات بود که اصلا عادلانه نبود ...عید فطر رو طبق قولی که به عمه داده بودیم زدیم به دل جاده و رفتیم مشهد ... خیلی خوش گذشت هوا عالی ... کلی تفریح و شبا هم بازی تا دیر وقت ... خدا رو شکر..... بعد برگشت هم که دوتاتون درگیر شروع ترم جدید زبان و کانون ... حیف که کاسهای زبان دوتاتون با تایم کانون تداخل داره ... آخه هر دوتون از کانون واقعا لذت میبرید ... سما جون هم که خیلی فالبداهه...
23 مرداد 1394

گرمیِ روزهای ما ....تولد 6 سالگی مهربانو

میان احساس من تا حضور تو حُبابی است از جنس هیچ از دستان من تا لمس نگاه تو آسمانی است به بلندای عشق جشن میلادت را به پرواز می روم دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها آسمانی که نه برای من نه برای تو که تنها برای “ما” آبیست ...
16 تير 1394

مدارک ....

امشب رفتیم یه عکس محجبه واسه تکمیل مدارک مدرسه ازت گرفتیم .... سما جون کلاس اولی ....فردا مدارک ات رو کامل میکنم و پنچ شنبه هم نوبت سنجش داری ....
1 تير 1394

جشن ماه بانو

امروز بیستم جشن پیش دبستانی ات بود .... کلی برنامه اجرا کردین و کلی بهتون خوش گذشت ... سالن هلال احمر
20 خرداد 1394

پایتخت ....

چهارشنبه ساعت حدود 5 به طرف تهران پرواز کزدیم و ساعت ساعت 6 رسیدیم ... خدا رو شکر خوب بود ... تو طول پرواز جفت تون با پند تا از مسافرها دوست شدید که ردیف جلو ما بودن ... چند تا مهندس لهستانی که یکیشون خانم بود و کلی با هر دوتون گزم گرفته بود .... بابایی و مامانی و خاله و فرناز هم ما رو همراهی کردن ....اون چند روز حسابی خوش گذشت تقریبا اکثر روزهامون رو با خاله فاطمه و خاله محبوبه و خاله زهره میگذروندیم ..... پارک ... استخر ... تولد ساینا که خیلی بهتون خوش گذشت .... بعد هم بلافاصله یه سفر فوری از همنجا به مقصد .....   ...
16 خرداد 1394