سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 7 ماه سن داره

روزمره های دخترانم

واپسین روزها

سلام عزیزای من .... این روزها داره به سرعت میگذره و من واقعا کم میارم ... از صبح که واسه تو بلند میشم تا وقتی آبجی رو میرسونم دایم در حال رفت و آمدم ... بودن فرناز کوچولو هم که دیگه حسابی سرگرمم میکنه ... الهی شکرررر این یعنی اینکه من زنده ام ... من هستم و از همه مهمتر سالممم ... شکرررررر..... اسفند که میشه همه چی رنگ و لعابش عوض میشه ... همه جا شلوغِ و همه در تدارک عید .... این روزها با توجه به اتفاق ناگوار و غیر منتظره ای که واسه عمه افتاد حسابی حالم یه چند روزی بهم ریخته بود .. گفتنی زیاده و من توانایی اش رو ندارم ... بزار خیلی چیزا بمونه تو پستوهای قلب خودم .... بگذریممممم .... کلاس اسکیت تون با موفقیت تمام شد مخصوصا س...
14 اسفند 1393

اولین خرید ....خاطرات پایانی دی ماه

نمیدونم این پست اولین خرید کجا رفته ... متأسفانه چهاردهم دی ماه طبق هماهنگی قبلی که مؤسسه انجام داده بودن ، یه لیست دادن که مایحتاج یه روز رو توش بنویسیم به همراه مقداری وجه نقد ببرید مؤسسه و برید مرکز خرید فرهنگیان خرید کنید .... عزیزمی اینقدر با ذوق اومدی و برگه رو دادی و گفتی : مامان شما فردا خرید نرید ... من میخوام واستون خرید کنم ... خلاصه من لیستم رو اینطور نوشتم 1: لوبیا قرمز شا.... 2: روغن مخصوص سالاد    3: خمیر دندون مخصوص بچه    4: یه دونه کیک تاینی خلاصه صبح رفته بودید و کلی بهتون خوش گذشته بود .... این شد تجربه اولین خریدت ....... فدات بشمممممممم .... فقط یه موضوع منو خیلی ناراحت کرد ... ظهر ...
27 دی 1393

2000

دو هزار روز از وقتی که آسمون زندگی مون با وجود تو  آبی تر شد ، میگذره و من هر روز به خاطر داشتن فرشته های مهربونی مثل شما دو تا به خودم میبالم و خدای بزرگم رو شاکرم ... دوستتون دارم به عدد ستاره ها ... آرزوی من دیدن لبخند روی لبهای زیباتونه ... خدای ِ زیبا همیشه حافظ فرشته هات باش ...
7 دی 1393

روز خوب ...

خدایا شکرتتتتتتتت ... روز جمعه  خوبی رو گذروندیم ... همه چی طبق برنامه پیش رفت و به همه کارامون رسیدیم ... تنها کاری که موند این بود که پرتقال هامون رو از تک درخت تو حیاط هنوز نچیدیم .... (: دوستتون دارم عزیزای من ...
14 آذر 1393