سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

روزمره های دخترانم

حال این روزها

1392/9/1 14:21
نویسنده : ملیحه
92 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قشنگای من ... ماچ

اوه ه ه ه  از اون چهارشنبه فرصت نکردم بشینم پای نت ... اون روزها روزهای خوبی نبود ... دایی بعد مدتها که مشکل داشتن با وضعیت حاد تری بردنشون مشهد دقیقا روزی که خاله از تهران اومدن ... بابای ساینا و فاطمه بردنشون مشهد ... یه نمونه برداری و فعلا یه سری اوردرها تا دو هفته دیگه ... شبی که اومده بودن ... نرفتم چون میدونستم اصلا از لحاظ روحی آمادگی روبه رویی به دایی رو ندارم ناراحت موکولش کردیم به شب بعد یعنی سه شنبه ... با مامانی و خاله مریم رفتیم خونه ... من دائم به مامان بزرگ میگفتم خودتون رو به خاطر روحیه دایی کنترل کنین ... وارد که شدیم شوکه شدم تو همون چند روز دایی آب شده بودن هر طور بود بغضم رو قورت دادم دل شکسته خدا رو شکر روحیه خودشون خیلی خوبه امیدوارم سلامت کامل خودشون رو به دست بیارن ... بگذریممممممم

هفته پیش که ساینا جون اومده بود هر موقع فرصت میشد میومد و با سما حون بساط بازی راه مینداختن خوشحالم که با همدیگه به خوبی کنار میان کلی با هم خمیر بازی ... خونه بازی ... نقاشی و ... داشتن اینبار چون زن دایی تنها بودن خاله خیلی از خونه بیرون نمیزدن که خوب اجتناب ناپذیر بود بعد هم که یه شنبه رفتن ....

سما جون که هر روز با حرفاش خوردنی تر میشه گاهی یه چیزایی کیگه که دلت میخواد بخوریش ... یه روز که آقا جون ناهار خونه بودن پشت تلفن به مامانی میگه " امروز به افتخار آقا جون میخوایم دور هم غذا بخوریم آخه ما یه خونواده ایم (: " و خیلی حرفای دیگه که واقعا به خاطر نمی مونه

چند روز هفته گذشته کمی واسه رفتن به آموزشگاه مقاومت میکرد و ما بی محلی برای رفتن و یا نرفتنش ... هم می خواست بره هم میخواست خونه باشه که خودش برنامه ای داشت که مینویسم واست ... خودش رو تو خونه به خوبی سرگرم میکنه با خمیر بازی درست کردن کاردستی ( کلاژ) با دور ریختنی ها و.... خوشحالم که به خوبی از پس کارهاش برمیاد ... دیروز بعد مدتها بردمش استخر کلی ذوق داشت هر کی می دیدش به وجد میومد ... دیروز عصر یه جلسه یه ساعته هم داشتن که من به خاطر شنا فلفلی رفتم و برگشتم ....

دختری هم مشغول با درس و مشقش هفته پیش از کانون پرورشی زنگ زدن که دوشنبه با زهرا جون بیان کانون یه مراسم تقدیر و تشکر داریم !!! چون خفته کتاب و کتاب خوانی بود ریاست کانونهای پرورشی فکری و نویسنده کتابهای خاله رعنا و عمه نسا رو دعوت کرده بودن ... مراسم خوبی بود بچه ها سؤالای جورواجوری ازشون پرسیدن که طعم مزاح داشت (:

در آخر هم به دختر پسرای برتر کتابخون جایزه دادن و به چند نفر از مادر هایی که فعالیت بیشتری داشتن هم یه  کتاب از قصه های شاهنامه دادن که من که از کتابها واقعا لذت بردم با نثر روان شاهنامه رو نوشته بودن ...

چهارشنبه یه سر رفتم مدرسه برای هماهنگی جلسه اولیا و مربیان و یه چند مین هم با خانمت صحبت کردم که به توافقاتی واسه پیشرفت بهترت رسیدیم ( نه تنها شما بلکه همه کلاس ) قرار شد تو این زمینه کمک شون کنم

کلاسهای مکالمه منم از هفته پیش استارتش خورد با استاد برکاتی با وجودی که سنشون به میانسالی میزنه اما کاملا با انرژِی  هستن و من که از تایم کلاس لذت میبرم ... واسه شروع کلاس موسیقی هم استارتشو زدیم تا چه شود ...

امروز هم که از صبح رسیدگی به کارهای روزانه شما دوتا حمام و زسیدگی به تکالیف و ... الانم سر به سر سما جون واسه نوشتن دیکتیشن و اونم کلافهزبان

دو تاییتون کمی سرما خوردین ...

دوستتون دارم برای همیشه و سلامتی تون رو از خدا میخوام ماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)