نذری داغ...
دیشب بعد پختن شله زرد هر ساله بردیم جلو دسته عزاداری هیأت پخش کردیم با دایی و احمد بعد من رفتم دنبال آقاجون که از بیمارستان برن دارشفا // شما ها رو بردم هیأت فاطمی ... بعد خودم برگشتم و ماشین رو پارک کردم و اومدم داخل تا 10 طول کشید بعد هم برگشتیم خونه تا مامانی و آبجی برن خونه که صبح با خاله جون برن دیهوک که برنامه نذری امسال بهم ریخت و موکول شده به شب که اونا هم پشیمون شدن از رفتن ....... منم که به خاطر شیفتای شلوغ آقاجان قصد ندارم برممممممممم ... دیشب رفتم دنبال خاله و هانیه و مذیم و رفتیم یه سر پیش مرضی تا 12 ه خواستم برم دنبال آقاجان ...
صبح هم ساینا جون و خاله اومدن خونه پیش من و سما جون تا ظهر که عمو اومدن دنبالشون ... بابای فاطمه از مشهد اومدن و امیدوارم حال دایی زودتر خوب بشه ... دیشب تو عزاداری آخر واقعا دلم شکست از ته دلم اشک ریختم و شفای دایی رو از جدشون خواستم .. امیدوارم اوضاع خیلی بهار از اونی باشه که ... توکل به خدای بزرگ ... مهربونم ازت سلامتی شون رو میخوام ...
اما نذری ... صبح داشتم به این فکر میکردم که خوش به حال اونایی که دست زن و بچه اشون رو میگیرن و میرن مراسم و بعد هم سر سفره آقا ... دلم گرفت که چی یشد برنامه کار آقا جون اینقدر فشرده نبود یا....
منم غذای آقا رو میخوامممممم هنوز یه ساعت از اومدن آقا حان نگدشته بود که من پایین بودم که سما جون با دو تا غذای داغ داغ نذری اومد و گفت مامانی شما نبودین از ابوالفضل معصومی ( آقای معصئمی از دارشفا ابوالفضل ) غذا اوردن برامون خودم رفتم گرفتم ... گفتم مامانم پایینن
من موندم و دلی گرفته و غذایی گرم و بزرگانی همچون سرور و سالار شهدای دشت کربلا و قمز بنی هاشم
خدایااااااااا بزرگیت رو شکررررررررررررر شکرررررررررر