سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 7 ماه سن داره

روزمره های دخترانم

م مثل مریض ... یه مامان مریض ...

1392/3/6 16:59
نویسنده : ملیحه
104 بازدید
اشتراک گذاری

هر روز بعد اینکه ساعت 6 نیم واسه رفتن آبجی بیدار میشم دیگه نمیخوابم ... صبحونه رو آماده میکنم واگه آقا جان خواب باشن منتظر تا بیدار بشن و صبحونه بخوریم ...آگه شیفت باشن منتظر برای اومدن و صبحونه

بعد بیدار کردن سما جون و آماده کردنش و بردنش به آکادمی زبان ...

دیروز هم بعد رفتن سما جون و آقا جان ، ناهار گذاشتم و آماده شدم برم شهرداری ملاقات با آقای شهردار

" ب " ، ساعت 10 وقت ملاقات داشتم و من ساعت 10 مین به 10 اونجا بودم ... و طبق معمول که در همه

جا وقت خیلی ارزش داره 35 مین از 10 گذشته بود که وارد اتاق شدم و قبل من هم یه عده با اصطلاح بانو !!!!!!!!!!!!!!!!

تو اتاق بودن که واسه رفع مشکلی که گویا آسفالت خیابون بود حسابی همشون.... نگم بهتره چون 

رفتارشون خیلی دور از ادب بود اوه به نظر من هر چیزی یه راهی داره و دعوا و ناسزا گفتن در شأن هیچ

انسانی نیست ... بگذریم ... من راجع به مسائل مربوطه دبستان " سما " صحبت کردم که به نتایجی

هم رسیدیم ... تا بعد ...

بعد اومدم خونه و بنا به درخواست عمه جان قرار شد واسه  اینکه  به ناعمه قول دادن همراهی شون

کنیم بریم استخر که کاش نرفته بودم زبان عمه جان با ناعمه و بچه ها کم عمق موندن و من رفتم عمیق

تا تمرین کنم از تمرینهام راضی بودم اما تا شیرجه رو تمرین کردم به طور ناگهانی دچار سردرد و سبز

شدم... هیچ وقت از سانس عمومی خوشم نیومد از بوی آدما بدم میاد از استخر اومدن همانا و سبز

همانا ... تو خونه مامانی افتادم تا آخر شب که اومدم خونه هر چی آقاجان گفتن بیا آمپول بزن حوصله 

نداشتم ...اومدیم خونه و کمی خوابیدم امروز هم از صبح هنوز سر درد ام نزدیک به 24 ساعتِ...ناراحت

میگن از فشاریه که به سرت وارد شده ... شاید هم آلودگی آب ...

باید پیگیر یه سانس خصوصی باشم ...

امروز تو خونه موندم امشب ساعت 7 آکادمی آریانا جلسه داریم واسه برنامه ریزی تابستون ...

نمیدونم واسه سما چکار کنم ترم ها رو پشت هم ادامه بدم یا تابستون رو استراحت کنه ...

الان داشتیم " پویا " " پسر شجاع " رو نگا میکردیم برد منو یاد کودکی و جمعه ها و عشق برنامه کودک

که روزی 40 مین اونم با تی وی سیاسفید که کلی هم بهمون حال میداد ... و بچه های این زمان که

من موندم ... خیال باطل که خاطره خوشی رو میخوان داشته باشن ...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)