بوی محرممم
دیشب عروسی فاطمه عمه بود .... عروسی رفتن ما هم جریانی داشت واسه خودش که حوصله تعریفش رو ندارم ... بی خیال ... ساعت 6/5 خاله اومد دنبالمون و همه با هم رفتیم تالار تا حدود 12 ... بعد هم از خستگی لالا ... سما نمیدونم چش بود دو مرتبه جیغ زد و من با تپش قلب پریدم و آخر هم مجبور شدم کوله بارم و بردارم و برم پیشش بخوابم ... صبح از کمر درد نمیتونستم از سر جام بلند بشم ***هوا امروز عالیه همش ابریه و دلم یه هوا خوری میخواد از صبح آقاجان مشغول بستن دریچه های کولر و ... هستن ساعت 12 یه سر رفتیم خونه عمه اشرف هم سری به عمه و هم به بی بی جون بزنیم ... بعد هم ناهار و بابا بای بای و شیفت زهرا داره به تکلیف هاش رسیدگی میکنه *** گاهی هم وسطش یه سؤال می پرسه که دلم میخواد نمیدونم چرا تو این چند روز گذشته همه چی رو آماده میخواد لقمه آماده *** یواش یواش چهره شهر داره عوض میشه بوی خاک میاد و خون ... تکیه ها دارن پرچم ها و علم های عزاشون رو غبار روبی میکنن ...
السلام علیک یا سیدالشهدا ... دلم کربلا میخواد خیلیییییییییییییییی