سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

روزمره های دخترانم

روزگار ما ...

1392/7/10 23:52
نویسنده : ملیحه
90 بازدید
اشتراک گذاری

چند روزی درگیر شروع فعالیتهای انجمن مدرسه بودیم ... اولین جلسه انجمن که دوباره کاندیدم کردن ؛ امسال میلی به این کار ندارم ... شاید انصراف بدم ***  زهرا جون ... فعلا که خیلی درگیر درسها نشدی ... هنوز نتونستم بیام مفصل راجع به یه سری موضوعات با معلمت صحبت کنم ؛ امیدوارم به راه حلهای خوبی برسیم ... امسال میخوام کانون قلم چی ثبت نامت کنم ... احساس میکنم با این ارزشیابی توصیفی در بند سؤالات کلیشه ای هستین ... شاید با رفتن به امتحانات کانون بتونی خودت رو آماده تیت زدن بکنی............داری خودتو واسه شرکت در انتخابات شوراهای مدرسه آماده میکنی ، امروز می گفتی : چکار کنم که بچه ها به من رای بدن ... منم یکم راهنماییت کردم ...کلاس بسکتبالت براهه و روزهای فرد همچنان داری میری و میخواین آماده بشین واسه مسابقات دهه فجر ... کلاس پیانو هم که در حال انجامِ این ترم تمام شد و این جلسه باید یه ترم دیگه رو شارژ کنیم ... چند وقتی بود که دوست داشتی به اصطلاح جهشی درس بخونی مطمئنم که در این راه پیشرفت میکنی چون علاقه ات به کتاب زیاد بوده همیشه ... این مدت خیلی راجع به این قضیه فکر کردم و با اساتید مشاور زیادی مشورت کردم ... نظر غریب به اتفاق همه اونا این بود که اگر این اتفاق نیافته بهتره چون درگیری زیادی برات بوجود میاره هم از لحاظ دور شدن از جو دوستانت ؛ هم فشاری که باید تحمل کنی ... بعد هم از تابستونت نهایت لذت رو نمیبردی فعلا این قضیه مختومه موند تا بعد .... چه شود

سما جون هم که میس نسرین اومد و دوباره میل اش واسه رفتن به آریانا بیشتر شده ... تا اول آبان یه ریویو دارین بعد هم ترم جدید ... شنبه هم اولین جلسه توجیهی ترم جدیدِ ...این روزا مخصوصا بعد تولدت خیلی احساس استقلال میکنی خودت لباساتو می پوشی ... لباس انتخاب میکنی و به قول خودت ست میکنی ... وووو خوشحالم امیدوارن همینطور بمونی ... اما از یه قضیه یکم نگرانم اونم این که وابستگی ات از لحاظ عاطفی به من خیلی زیاد شده ... طوری که مثل این جوجه کوچولوها مدام به دنبال من راه میری و من رو سرچ میکنی باید یه راهکار واسش پیدا کنم .... !!!

ساعات بیکاریمون رو به کتاب خوندن میگذرونیم مخصوصا در زمان خواب ، کتاباتون دیگه صد دفعه خون شدن (: و باید یه فکری به حال کتابخونه تون بکنم و تدارک کتابهای جدید ... دیروز بالاخره رفتم کتابخونه آستان قدس و عضویتم رو تمدید کردم چند تا کتاب هم گرفتم راجع به شماها (: (:

با عمه جون هم قرار گذاشتیم 5شنبه ها یه دل سیر از شنا دربیاریم تا فردا ((((:

امشب هم به قول سما جون به افتخار آقا جان رفتیم پاسارگاد و بعد هم یه سر خونه بی بی جون و بعد هم خونه و با هم کمی خمیر بازی کردیم ...  قرار شد هر کس یه چیزی درست کنه و بقیه حدس بزنن چیه ... هر کس معادل انگلیش رو میدونست امتیاز بیشتری می گرفت ...

برم که دیگه دارین از سر و کول من بالا میرین ... خدا به خیر کنه از امشب (:

دوستتون دارم به توان ابدیت (:

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)