امروزززززززز ....
صبح آبجی رو بردم کلاس سفال ... بعد هم تو رو بردم آموزشگاه ، قرارِ فردا برین سرزمین عجایب ... بعد رفتم بالاخره تلسم عکسای آتلیه رو شکستم ... اما یه سریش پیدا نشد موندم تا فردا برم دعوای اساسی ... دیر شده بود و رفتم دنبال آبجی ... بعد اومدیم دنبال شما ... استارت آموزش آبجی رو هم زدیم قرار شد فونیکس 1- 3 رو واسش فشرده بذارن و بفد از 4 ادامه بدی قرار شد 1شنبه و 2 شنبه بری خصوصی درست بدن ... ظهر خیرِ سرمون اومدیم بدرازیم که مگه وروجکها گذاشتن ... گفتیم بهتر است بلند شویم و به کارهای منزل برسیم ... سما جون بازار شامی درست کرده بودن که باعث کانتکت میان من و ایشان شد ... بازار شام به سطل زباله منتقل شد و سما با چشمانی گریان در صدد معذرت خواهی ... که با پا درمیانی آقای پدر حل شد ....بعد هم با عمه جان قرار استخر داشتیم که خوب پیش رفت و ... بعد خسته و کوفته از یه روز سر شار از ماشین سواری- و صد البته نقش پر رنگ بنده به عنوان راننده - ، به خانه برگشتیم و دخترکان بعد از کتاب خوانی بیهوش شدن ....
این روزها سما جون به مانند یه جوجه به دنبال اینجانب همه جای خانه میگردد و قربون صدقه دست و پای بلوری مامان میشود
خدا بدوررررررررر عوض شده دنیاااااااا ...
ولی من عاشقانه دوستتون دارم گلهای من
فردا روز پر کار دیگری است ...