سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

روزمره های دخترانم

از رحمت خدا هیچ وقت ناامید نشم ...

1393/6/4 9:38
نویسنده : ملیحه
89 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب بعد اینکه یه سر رفتیم خونه بی بی جون اوضاع روحی شون اصلا خوب نبود ... رفته بودن دیدن دایی و حسابی دیپرس بودن ... حال من و آقا جان هم حسابی بهم ریخت ... دلم خیلی گرفت ... اومدیم خونه و بعد شام آماده خواب شدیم ... آخه امروز آقا جون صبحکار بودن ... بعد کلی صحبت راجع به دایی ... آقا جان تسلی ام دادن که همه چی دست خداست از دست من و تو فقط دعا برمیاد ... بغضم ترکید و کلی ....): ... به خدا گفتم این رسمش نیست ...خدا جونم این رسمش نیست آدم مهربون رو مهربونی کن بهش ....

صبح آقا جان گفتن بیا بریم ببینیم شون ... رفتیم سی سی یو ... تازه بیدار شده بودن سلام کردیم ... گفتن دایی خوبی گفتم آره ... با آقا جان صحبت کردن ... آقا جان گفتن تو یکم پیشش شون بمون ... گفتن دایی چایی میخوام یه چایی واسشون ریختم و بلندشون کردم خوردن ... کلی پرستارا خوشحال شدن که از دست من خوردن... کلی سربه سر خدمه بخش گذاشتن و حرف زدن ... البته اثر مورفین یکم مدهوشون میکرد .... با هم حرف زدیم ... ازم خواستن یه لیوان آب تگری هم بهشون بدم ... دلم خیلی آروم گرفت ... انگار خدا  ،دنیا رو بهم داد .......................

از خودم خجالت کشیدم ... که در یه آن از رحمتش غافل شدم ... نمیدونم شاید خیلیا عشق به خونواده و اطرافیان رو فدای غرض ورزی شخصی شون بکنن ... شاید خیلیا بگن بابا بیخیال همه یه روزی.... شاید بخندن که الان وقت غصه خوردن واسه دیگران نیست ... اما من نمیتونم ... انسانیتم بهم اجازه نمیده ... درد عزیز ترینم رو ببینم .... خدا جونم ازت شفای همه مریض ها رو میخوام بخصوص دایی ... ناامیدمون نکن ... مایه امید همه هستن ...

خواستم این پست رو خصوصی اش کنم اما .... شاید یکی بخونه و دلش بیشتر بشکنه و شفا چند برابر ...خواستم بدونی همیشه تو زندگی لبخند نیست ... گاهی یه موقع هایی خدا یه تلنگر میزنه بهمون که من بزرگترم ... که یا من اسمه دوا و ذکره شفا ... که هیچ دعایی زیباتر از این رو نیافتم ....

به امید شفای همه بیمارها .... آمیننننننننننننن

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)