اسفند هم داره تمام میشه و ما اندر خم ...

خدای من اصلا باورم نمیشه اینقدر روزها زود داره سپری میشه ... اصلا حال و هوام خوب نیست ... آقا جان میگن به خاطر حال و هوای اتمام سالِ و شاید هم تولدددددد ...بگذریممممممم

این روزا دخترا مشغول کلاس هاشون هستن و منم شدم سرویس اختصاصی بابایی و دخترا (: ... از این هفته کلاس سفال سما جون با مربی همیشه دوست داشتنی اش خانم " م " شروع شده و با کلی ذوق منتظر روزهای زوج میمونه ... قرارِ شنبه به اتفاق هم در و دیوارهای آموزشگاه رو سر و سامون بدن و حوض رو نقاشی کنن ... زهرا جون هم کلاس"  ویترا " رو شروع کرده که اونم خیلی دوست میداره و میدارم ... کلاسهای منم تقریبا تمام شد و منتظرم ببینم عکس العملها چطور خواهد بود ... این هفته به درخواست خانم " م " رفتم مدرسه زهرا جون و واسش راجع به فسیل ها و سنگها توضیحاتی دادم تا بریم نمونه های من رو در آزمایشگاه هم ببینیم ... چند تا کار ناتمام دارم که باید حتما اینور سال به سرانجام برسونم ...

امشب بالاخره تلسم رو شکستم و واسه تعویض سکه های تاریخ گذشته رفتیم با خاله جون بیرون و حاصل تعویض شد یه زنجیر واسه سما جون و یه گوشواره هم واسه دخملی ... دوباره طلا داره گرون میشه انگار !!! ... بعد هم گفتیم بابایی و دایی بیان و با زن دایی ذرت مکزیکی درست کردیم و بیرون هوا توپ بود رفتیم تو حیاط ... بساط چایی و گفنگو ... ماشین بابایی هم دیروز ظهر تحویلشون دادن ... راجت شدن کلی اذیت شدن ... ایشالا براشون خوش رکاب باشه ...

فردا هم قرار شد بریم خونه تکونی خونه مامانی ... دخترا رفتن تا منم صبح زود برم اونجا ... فردا آقا جان صبح کار و شبکارن ... با این شیفتای شلوغ .. آخر ماه و چند روز از اوایل فروردین رو خالی کردن تا بریم چابهار ... فعلا خودمون تنها ... هنوز هیچکی پا چا نداده بیاد تا ببینیم چی میشه ...

دوستتون دارم ...