سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

روزمره های دخترانم

اتفاقات این چند روز ...

1392/8/5 0:38
نویسنده : ملیحه
125 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه تصمیم مون واسه رفتن به اصفهان جدی شد دایی جون اومد و قرار شد ظهر چهارشنبه حرکت کنیم *** مامانی و بابایی و دایی ها زودتر حرکت کردن و ما هم بعد اینکه یه سر اومدم مدرسه واسه آوردن شیرینی عید غدیر رفتیم دنبال آقا جون و خاله جون و ساعت 2 زدیم به دل جاده  ، متأسفانه خاله جون نتونست بیاد آخه دوران آخر بارداریش رو میگذرونه و به صلاح دید دکترش نیومد ): *** بعد اذون مغرب تو نایین رسیدیم به بابایی اینا نماز خوندیم و حرکت کردیم حدود ساعت 8 رسیدیم اصفهان *** عمو مهدی آقا هم از اونور از تهران اومده بودن خلاصه حدود کمی از 9 گذشته بود که رسیدیم خونه حاج آقای صادقی ... با استقبال گرم خونواده شون ، همشون بودن ... خلاصه شام و گپ و گفت و صحبتها موکول شد به فرداش یعنی روز عید غدیر ... شب خونه خواهرشون در اختیار ما بود رفتیم خوابیدیم و صبح بعد یه رفرش آب گرم اساسی رفتیم واسه صبحونه ، قرار بر این بود که ظهر بریم شهر خونه داداس بزرگ فاطمه جون ...که بعد صبحونه راهی شدیم ... یه دوری تو میدون امام و کلی سما جون دل قنج رفته بود واسه اسبها و درشکه ها با کلی ذوق و شوق رفت تو میدون ... دایی مرتضی و دایی مجتبی به نوبت یه دور سوارش کردن و اونمم حسابی کیفور شد *** حدود ساعت 1 رسیدیم خونه حاج علی آقا تو منطقه سپهسالار ... نهار و استراحت و حرفها موکول شد به عصر که برگردیم ... من و دایی ساعت 4 رفتیم دنبال گل و شیرینی و ساعت 5 راهی شدیم به طرف خونه حاج آقا *** من و فهامه جون مشغول درست کردن کادوها شدیم و آقایون مشغول صحبت و بعد هم مبارککککککککککک

قرار شد انگشتری رو که گرفته بودیم رو ببریم یه دو تیکه هم کادو ساعت 8 از این خونه رفتیم اون خونه واسه مراسم که قرار یه خطبه محرمیت هم گذاشتن و ساعت 9 و نیم عاقد اومد و همه چی به همین راحتی تمام شد  ... امیدوارم به حق آبروی علی خوشبخت باشن ...

تا دیر وقت بزن و بکوب و بعد هم استراحت و صبح جمعه هم بعد صرف صبحونه حرکت به طرف طبس ...دخترا حسابی خوشحال بودن و کلی ذوق داشتن ... همه عاشق دو تاییشون شده بودن میگفتن چه مهربونن و با ادب خدا رو شاکرم که به من این توانایی رو داد که بتونم اونجور که میخوام باشن ... شکرتتتتتتت خدا جون واسه فصل عاشقی که برای عزیز ترینم رقم زدی ...

و اما این روزای سما جون *** خیلی بیشتر و بیشتر به کتاب خوندن علاقه نشون میده ... نثاشی رو کماکان دوست داره مخصوصا عاشق رنگ آمیزی هیچ طرحی و شملی از زیر دستش بی نصیب نیست از کتابای قدیمی آبجی جون تا ... به کاردستی درست کردن غلاقه داره و یه سر پارپه اش پهن و داره تیکه های کاغذ رو به هم می چسبونه و مسابقه میزاره واسه تشخیص اونا توسط من (:

به زبان بیشتر علاقه نشون میده و کاملا به مکالمه ها و کلماتی که یاد گرفته مسلط ِ بیشتر اعضا بدن کاربرد she , he  کاربرد a و an , ....از امروز هم تیچرشون عوض شد و علارغم اینکه فکر میکردم اذیت بشه ولی زود با تیچر جدیدش کنار اومده بود ...

 و اما زهرا جون به آرزوش رسید و عضو شورای مدرسه شدروز چهارشنبه تو مدرسه رأی گیری بود ، و امروز اعلام کرده بودن که سومین رأی رو آورده و عضو اعضای اصلی شورای ِ دانش آموزی شده

تبریک میگم دخترمممممممممممم موفق باشی ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)