سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

روزمره های دخترانم

آخر هفته ... از چهارشنبه به بعد ...

1392/8/7 14:31
نویسنده : ملیحه
83 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بر دخترکانم ...

چهار شنبه بالاخره دفتر پایه سوم آبجی هم بسته شد و یه نابستون دیگه ای رو شروع کرد ساعت 9 صبح بود که با یه کیک خوشمزههه (: رفتم مدرسه بعضی از مامانای دیگه هم زحمت کشیده بودن و تغذیه آورده بودن ... یه جشن کوچولو و خداحافظی از معلم و مدرسه ...

عصرش یعد یه هفته از تحریم در اومدین و رفتیم بیرون خونه مامانی و دایی تا از سر کار اومد ، پیشنهاد دادبریم خور ؛ خاله که مهمون داشت نیومد ما به اتفاق دایی و خانمش رفتیم اونجا دایی جون یه املت آتیشی دبش درست کرد و کلی مزه داد ... زهرا جون که طبق معمول خوابش برد من و سما جون با هم رفتیم پیاده روی ... بو راه ازت خواستم یه صداها گوش بدی و کلی با هم صداهای مختلف شنیدیم

ازت پرسیدم چی شنید؟ میگی : صدای شرشر آب ، صدای بلبل ( که فکر کنم صدای مرغ یا حق ) بود ، صدای جیرجیرک و ... کلی تجربیات جالب دیگه

دایی و خانمش جلوتر از ما رفته بودن وقتی به دو راهی رسیدیم پرسیدم به نظرت از کدوم طرف بریم؟گفتی من دارم رد پای زن دایی رو میبینم ، از اینور بریم که به طور کاملا تصادفی درست حدس زده بودی ... خلاصه اون شب کلی اکسیژن گرفتیم و برگشتیم

پنج شنبه قرار بیرجند داشتیم و از اون جایی که آقا جان قرار بود تارشون رو درست کنن زودتر حرکت کردیم و زدیم به دل جاده ، نجیبه هم باهمون اومد که بره پیش نعیمه ... ناهار رو خوسف خوردیم و راهی شدیم 2نیم رسیدیم ... رفتیم پارک توحید که سما جون بازی کنه و نعیمه بیدار بشه تا نجیبه رو تحویلش بدیم ... خلاصه بغد اینکه نجیبه رو رسوندیم شد ساعت 4نیم ... رفتیم تو بازار قذم زدیم وبعد آموزشگاه چون استاد مالکی 5شنبه ها اونجان این هفته رفتیم انجمن ... استاد ساعت 6 نیم اومدن و رفتی داخل کلی براشون خوب زدی چون دو ماه شده بود که نتونسته بودیم با استاد کلاس بگیریم ... درس جدید رو بهت دادن و با هم کار کردیم هم کتاب هم دو ترانه که خیلی قسنگ بود ... جیرونم کردی و بارون ... که من خیلی خوشم اومد بعد هم ساعت 8نیم زدیم به جاده ... 11نسم رسیدیم ...

صبح به لطف سما جون از اول وقت بیدار باش خوردیم و ساعت 7نیم بلند شدیم البته من تا 8نیم تنبلی کردم ولی تو آقاجان رو بیداربیدار کردی وروجک خوشگل من ... بعد مقدمات ناهار رو اماده کردم که بریم از بی بی جون و عمه جان سر بزنیم چون شما منتظر بازی با هلیا بودی 10 بود رفتیم و آقا حتن با عمو رفتن شنا و ما هم 11از اونجا زدیم بیرون چون گفته بودم بابایی و مامانی ناهار بیان خونه بدوبدو شما رو حونه عمه زینت پیاده کردم و اومدم خونه ... ناهار رو با هم خوردیم ... متاسفانه زهرا جون از دیروز سرماخورده و کسلِ ... الان همه خوابن و من مشغول نوشتن ... شاید شب ببرمتون سرزمین عجایب تا کارت هدیه آبجی رو خرج کنین (: ....

دوستتون داریم دخترای من ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)