سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 7 ماه سن داره

روزمره های دخترانم

اولین جمعه بهمن

1392/11/5 0:02
نویسنده : ملیحه
107 بازدید
اشتراک گذاری

متأسفانه تب سما جون تا دیروز ادامه داشت و خدا رو شکر از دیروز عصر کمی سرپا شد و شروع کرد به بازی و .... اما سرفه میکنه جسابی ، چون آقا جون دیشب شیفت بودن ما ترجیج دادایم تو خونه بمونیم و فقط عصر یه سر رفتیم خونه نگار دوست زهرا جون اونم چون بهش از قبل قول داده بودیم خوب بود کلی روحیه دخترا عوض شد ... تا 7نیم برگشتیم سر راه رفتم زیراکس رنگیهایی که میخواستم از رو ژورنال بافتنی بگیرم رو گرفتم و اومدیم خونه آخه عمه جان اشرف ندا دادن کع نوبت دخترای من رسیده و میخوان بافتنی درخواستی شون رو ببافن ... با اون همه مشغله مریض دیدن خداییش همت شون خیلی بالاست ... 

از اونجاییکه صبح فک و فامیل دور و نزدیک میخواستن برن مکه آقا جان یکم زودتر اومدن و رفتیم سر راهشون ترمینال ... بی بی جون و عمو مهدی و خانواده ... دایی نعمت ... عمه من و دختر عمه و عموی من ... ایشالا سفر بیخطر و خوشی داشته باشن ... ساعت 4نیم به وقت ایران پرواز داشتن ... ساعت 8 بود که راهی بیرحند شدن چون پرواز از اونجا بود ... 

بعد هم اومدیم و سیب زمینی های از قبل آماده شده رو برداشتیم و بساط چای آتیشی و رفتیم به دل طبیعت ... هوا امروز توپ بود بهاری بهاری ... چای آتیشی و سیب زیر آتیشی و ساز آقا جان چه شد (: 

کلی دخترا بازی کردن البته به چند تن از فک و فامیل برخوردیم که بد نبود ... حدود 1 بود برگشتیم و بساط ناهار و تمیز کاری و حمام کردن دخترا و آماده شدن برای یه هفته جدید ...

آقا جان امشب شیفت بیمارستانن و ما تنهاییم ... یکم عمه جان اشرف اومدن پیشمون و چون زهرا تب داشت زود برگشتن بعدش خاله مرجان و پریسا اومدن و یه ساعتی بودن و رفتن ... 

زهرا جون ساعت 10 خوابید  و سما جون هم بعد کلی نق و نوق خوابید منم نشستم و کلاهش رو تمام کردم کلی ذوق کردم بلندش کردم سرش کردم کلی بهش میمومد خودمان بسی لز کاز خودمان خوشمان آمد ... (: 

به امید هفته ای زیبا و فریبا 

بوسسسسسسسسسسسسس

ذهنم درگیر یه موضوعِ شاید اهمیتی نداشته باشه اما خوب اومده دیگه باید بچلونمش بزارم کنار 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)